عینـ . میمـ

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر-من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

عینـ . میمـ

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر-من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

عینـ . میمـ
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ خرداد ۹۳، ۰۸:۵۵ - *** ذره***
    20
  • ۳۰ خرداد ۹۳، ۰۸:۵۳ - *** ذره***
    20
نویسندگان
۲۲شهریور


این سفر اخیرم که رفتم مشهد شاید عجیب ترین سفر مشهدی بود که من رفتم.

ساعت تقریبا 8 صبح بود که رسیدم به محل کارم. تا ساعت های 10 کارهای عقب مونده رو انجام دادم. همون موقع بود که یکی از رفقا وارد دفتر شد. سلام و علیک های معمول رو ردوبدل کردیم. نمیدونم چی کار داشت که اومده بود اونجا. کنارم نشست و کمی راجع به اوضاع زندگیش صحبت کردیم(آخه تازه رفته بود خواستگاری!). وسط صحبت یهو گفت: راستی علی؛ شاید امروز بعد از ظهر اگر یه مشهد جور بشه، پایه ای؟

افزودن تصویر از فضای اختصاصیمنم الکی دورو اطراف رو نگاه کردم و بلافاصله جواب مثبت رو دادم. راستش رو بخواهید اصلا فکر نمیکردم که جور بشه! منم هیچی نداشتم. هیچی! به جز یه کتاب. هابیت!

رفیق ما رفت و قرار شد که خبر بده. همینطور مشغول کارم شدم و گذر زمان رو متوجه نشدم. ساعت حدودای 1 بود که زنگ زد و گفت که جور شده. ساعت 4 راه آهن باش تا بریم. زنگ زدم به خونه و گفتم که من یه ساعت دیگه میرم مشهد! پرسید کی میای؟! گفتم بعد از ظهر همون روز که برسیم. گفت التماس دعا. گفتم محتاجیم به دعا. 

به همین راحتی بخش دوم سفر جور شد. (بخش اولش طلبیده شدن بود.)

دیگه خونه نرفتم. ساعت تقریبا سه بود که از دفتر راه افتادم به سمت راه آهن. ساعت حدودای 4 و خورده ایی بود که رسیدم راه آهن. فهمیدم حرکت قطار 4:45 بود. یه چیز دیگه هم فهمیدم، که اصلا ما قرار نبود بلیط بخریم. منم اولش نمیدونم چی کار قراره بکنیم. بعدش فهمیدم. آشنای دوستمون زنگ زد و گفت برید پیش خانم فلانی، توی گیت 4. رفتیم. گفتیم از طرف آقای فلانی اومدیم. گفت برید تو! توراه زنگ زد. گفت تو قطار برید پیش آقا فلانی. رفتیم گفت بشینید توی رستوران تا خبرتون کنم. 

توی قطار هنوز باورم نمیشد دارم میرم مشهد. ولی انگار شوخی نبود! بعد از یکی دو ساعت اون آشنا اومد و گفت برید واگن فلان و کوپه فلان. ماهم مثل بچه های خوب رفتیم. با چهار تا مرد خوب هم کوپه بودیم. مثل همیشه اینقدر صحبت کردیم تا شام رو آوردند و خوریم و دوباره حرف زدیم و خوابیدیم! خیلی خوش برخورد بودن این رفقا. واقعا با خوش رفتاری و برخورد گرم، سفر به هر 5نفر(آخه یه نفر کلا خواب بود!) ما خوش گذشت.

شب موقع خوابیدم داشتم به این فکر میکردم که اگر ما توی این دنیا هم همینطور خوب خوش با هم زندگی کنیم برسیم به مقصد، خیلی خوب میشه ها! نمیشه؟

دیگه بیشتر از این توضیح نمیدم این سفر کوتاه رو! ساعت چهار رسیدیم مشهد و ساعت 2 با همون قطاری که اومدیم برگشتیم. تو مسیر برگشت با تو تا جوون که چهره بسیجی هم داشتند هم کوپه شدیم. جالب اینجاست که این دو بزرگوار اصلا مارو جزو آدمیزاد حساب نکردند و دوتایی اون بالا میگفتند و میخندیدند! درست برعکس اون چندتا مرد بزرگ، تو راه رفت! 

چندتا عکس با ipod گرفتم که میذارم براتتون.

یا علی


بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب-صحن انقلاب


 مسجد گوهرشاد


 این عکس رو به شدت دوست دارم!


خیلی دوست دارم یه دل سیر با یه دوربین خوب از آثار معماری عکس بگیرم! مخصوصا تو اصفهان!


چون که از باب الجواد تو کسی وارد شود-خنده دار است که دیگر به قسم فکر کند

تو راه برگشت...

۹۲/۰۶/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی موحدی خو

نظرات  (۴)

سلام 
من فلانی ،آشنای فلانی ام.
ان شاء الله یه بار دیگه قسمت یشه با هم بریم زیارت. این بار کربلا.
واقعا که مبحث عجیبی است قضیه ی طلبیدن.
پاسخ:
بعله...
بعله...
۱۰ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۱ صادق لطفی زاده
زیارت قبول مرد!
پاسخ:
سلامت باشید بزرگ مرد!
۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۷:۱۹ آفتابگردان
آفرین به تیتری که زدی.
خیلی خوب انمتخاب کردی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی