تا حالا یه بار بیشتر نرفتم اصفهان. ولی واقعا چسبید به من اون یه بار. کلی عکس خوب گرفتم تو اون سفر و کلی جای قشنگ دیدم و همراه با کلی دوست خوب رفته بودم. فقط یه مشکل بود که چند روز قبل سفر عینکم گم شده بود و "نصف جهان" رو تار دیدم کلا!
هر چند وقت یه بار چندتا عکس میزارم از اونجا. بعضی هاش ادیت شده اند و بعضی نه.
از بچه های دوره آقا ابراهیم اینا بود. دوره شونزده.
اینم که دادا امیر کوره پزیان ه. از سیزده هی های عزیز. مسول دوره بیست یک بود اون زمون. فکرش رو بکن!
ساعت تقریبا 1 ظهر است. داریم با یکی از بچه ها در کوچه های تنگ و با صفای یاخچی آباد قدم میزنیم.
صدای یه موتور از ته کوچه؛ پشت سرمون میاد و با سرعت از کنارمون رد میشه. سایه درختان که این وقت سال خیلی هم پر شاخ و برگ هستند تمام کوچه رو پوشونده. کمی جلو تر چهار-پنج تا بچه از درخت توتی بالا رفته اند ولی یه از بچه ها که قدوقواره کوچکی داشت و معلوم بود که سه-چهار سالی از بقیه کوچکتره . یه رکابی سفید کثیف هم پوشیده بود و داشت از هوای بهاری و گرم جنوب شهر و سایه های درختان انبوه لذت می برد. همه بچه ها رفته بودند بالای درخت ولی اون یکی نمی تونست بره وداشت از پایین درخت التماس میکرد که چندتا توت هم به اون بدن. ولی هیچ کس توجهی نمیکرد و همه داشتند برای خودشون میخوردند.
به سر کوچه رسیدیم. اتوبوس شرکت واحد اومد بپیچه توی کوچه ولی چون کوچه تنگ بود نتونست کامل دور بزنه باید کمی دنده عقب می رفت. باید کمی منتظر می موندیم. من برگشتم تا یه نگاهی به اون بچه ها بندازم . از دور دیدم اون بچه که نتونسته بود از درخت بالا بره ، اون طرف کوچه نشسته بود و داشت گریه می کرد. اتوبوس رد شده بود و حامد رفته بود اونطرف خیابون و منتظر من بود که داشتم به اون بچه ها نگاه میکردم. رفتم اون طرف خیابون. خونه اوطرف کوچه بود. رفتیم توی کوچه و به در خونه رسیدیم. 3 تا در تقریبا هم اندازه کنار هم بود و بین هر در تقریبا بیست سانتی فاصله بود. در های دو طرف هر کدوم به یک حیاط باز می شد. با خودم گفتم حتما در وسط برای یه خونه ای که دیگه وجود نداره ولی وقتی حامد کلید رو تو در وسطی انداخت دیگه مطمئن شدم که دارم اشتباه می کنم. تا در رو باز کرد یک حیاط به عرض حدودا یک و نیم متر و طول تقریبا پانزده متر نظر من رو به خودش جلب کرد. تازه فهمیدم یه خونه هم پشت اون دوتا ساختمون هست. وقتی داشتیم توی حیاط باریک حرکت می کردیم تا به خونه برسیم یک لحظه ایستادم و یاد حیاط خونه پدربزرگم افتادم. تقریبا ده سالی هست که دیگه جای خودش رو به یک آپارتمان لوکس داده. اون هم یه حیاط داشت مثل همین. یه حیاط طولانی که دیوارهای دو طرفش رو با ماسه-سیمان پوشوندند. دیگه باید میرفتم . آخه حامد دیگه وارد خونه شده بود. اون حیاط طولانی با یه در همیشه باز و بدون قفل وصل میشد به حیاط اصلی خونه. توی چهارچوب اون در کاذب که می ایستادی سمت راست یه باغچه کوچک بود که به نظرم شبیه یه مربع بود به ضلع سی سانت ، ولی یه درخت انگور توش کاشته بودن. سمت چپ هم یه پلکان آهنی بود که با حدود شش-هفت تا پله میرسید به یه انباری کوچک بالای آشپزخانه. دو تا اتاق درش رو به حیاط باز می شد. توی یک از اتاق ها یه تلوزیون بود که وقتی طبق عادت روشنش کردم دیدم انگار که آنتن نداره. فهمیدم زیاد اهل تلوزیون نیستد اهل خانه. توی اتاق بغل یه کامپیوتر بود که روی اون هم یه کاور کشیده بودن. معلوم بود که چند وقتیه روشن نشده.
خیلی خونه با صفایی بود. ساعت ها توی خونه بودیم بدون اینکه تلوزیون نگاه کنیم یا با کامپیوتر وَر بریم. حال و هوای خونه های قدیمی رو می شد توی اون خونه کاملا حس کرد. هنوز به صنعت و تکنولوژی آلوده نشده بود. هنوز ال ای دی نیومده بود توی اون خونه. هنوز یخچال ساید بای ساید جای یخچال معمولی رو نگرفته بود. دوست داشتم ساعت ها بشینم روی اون پله های آهنی و قدیمی و زُل بزنم به اون درخت انگور. دوست داشتم بارها توی اون حیاط باریک و طولانی قدم بزنم و خودم رو توی خونه پدربزرگم ببینم که داریم با پسر عمه هام دنبال بازی میکنیم.
دوست داشتم برم بالای اون درخت توت و یه مشمع پر از توت کنم بعد بشینم و بخورم. ولی حیف که نمیشد. حیف که دیگه باید از اون خونه می رفتیم بیرون.
حیف