عینـ . میمـ

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر-من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

عینـ . میمـ

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر-من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

عینـ . میمـ
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ خرداد ۹۳، ۰۸:۵۵ - *** ذره***
    20
  • ۳۰ خرداد ۹۳، ۰۸:۵۳ - *** ذره***
    20
نویسندگان
۱۴مهر

باز هم مثل همیشه نفهمیدم که از کجا شروع شد که رسیدم به اینجا. همیشه همینطور است.چند دقیقه طول میکشه تا بفهمم کجام. تازه اگر موفق بشم بفهمم.آخه باید تمام رفتارها و برخوردها رو به هم ربط بدم. البته این کار را دوست دارم، مثل یه بازی فکری سخت میمونه.

طبق معمول اول دوروبرم رو نگاه میکنم تا متوجه بشم کجام.سرم رو میچرخونم. به نظرم توی یه خونه لوکس و قدیمی ام. تقریبا گوشه هال ام. کنار یه میز که کلی بشقاب و قاشق و لیوان شیشه ای و تمیز روش گذاشته شده. جلوی پام 3 تا پله هست که ارتفاع من رو نسبت به هال کمی بالاتر برده. اون پایی چند دست مبل سلطنتی هست. میشمارمشون. پنج دست مبل بزرگ که البته روی همشون پارچه های سفید کشیده شده.روی پارچه ها گردوخاک نشسته. انگار که سالهاست کسی از اونا استفاده نکرده.روی دیوار عکسهای بزرگی از یه خانوادست. به چهره هاشون که دقت میکنم، هیچکدومشون برام آشنا نیستن.اینطور که از فضاهای عکی معلومه، عکس برای همین سالهاست. یکی دو سال بیشتر یا کمتر. خیلی قدیمی نیست. و این با همچین خونه بزرگ و قدیمی همخونی نداره. از سقف خونه سه تا لوستر بزرگ آویزون شده. تقریبا شبیه اونایی که توی امام زاده هاست.ولی کمی لوکس تر.لوسترها هم مثل مبلمان روش خاک گرفته و ایضا اینکه همشون خاموش اند. فضای داخل خونه تاریک و گرفته ست.روشنای هال به این بزرگی با چندتا لامپ کوچیک که کنار پله های طبقه بالاست تامین میشه. الته یه مقدار نور هم به زور خودش رو از پشت پرده های بلد و زخیم که از در و پنجره انتهای هال آویزونه، میریزه داخل. صدایی توی خونه نبود. ساکتِ ساکت. کمی که دقت کردم، صدای پشت اون دروپنجره های بزرگ نظرم رو به خودش جلب کرد. صدای پرنده میومد. مثل اینکه پشت این در بزرگ یه باغ بود. چند لحظه بعد صدای پارس کردن یه سگ هم اومد. دیگه تقریبا مطمئن بودم که من الان توی یه عمارت قدیمی، وسط یه باغ بزرگ ام. یک بار دیگه صدای پارس سگ اومد. اینبار کمی نزدیک تر شده بود. بلافاصله بعد از اون یه صدای مبهم از چندتا مرد و زن و بچه اومد. به خاطر پرده های سنگین و ضخیم که جلوی درو پنجره رو گرفته بود، همه صداهایی که از بیرون میومد کاملا خفه بود.خیلی دوست داشتم برم اون بیرون و ببینم چه خبره. برم ببینم اونا کی اند که توی خونه من اند. شاید هم من توی خونه ی کی ام! از روی صندلی بلن شدم ولی نتونستم روی پاهام وایسم. اصلا پاهام رو حس نمیکردم. مثل وقتی شده بود که پاهام بدجوری سر میشه. داشتم با صورت میخوردم زمین. دستم رو گرفتم به میزی که کنارم بود. فقط تونستم پارچه روی میز رو بگیرم. تمام وسایلی که روی میز بود یکباره ریخت روی زمین. مثل اینکه تمام مقدمات یه نهار درست و حسابی رو خراب کردم. همش توی یک لحظه شکست. صدای وحشتناکی داد و بالاخره آرامش دیوانه کننده خونه شکست.وقتی افتادم روی زمین، سرم رو برگردوندم و چشمم افتاد به صندلی که رو نشسته بودم. همینطور که داشتم به این فکرمیکردم که من چرا روی ویلچر نشستم اون صداهای مبهم کم کم داشت بهم نزدیک میشد. سرم رو که برگندوندم دیگه رسیده بودن بالای سرم. از ضربه ایی که به بدنم خورده بود گیج بودم. صداهای درهمی میشنیدم که داشتند قربون صدقه ام میرفتند.

-چی شد باباجون؟

-سرت گیج رفت؟

-خاک بر سرم آقاجون، آخه چرا مواظب نبودید؟

چندتا صدای بچه هم اومد.

-چی شد بابابزرگ چرا افتادی؟

یکدفعه صدای یه پیرزن از پشت جمعیت اومد. خیلی برام آشنا بود. نمیدونم چرا تا صداش رو شنیدم آرامش گرفتم. انگار چندین ساله که آشنام باهاش. جمعیت باز شد و یه پیرزن با یه چادر سفید، عصازنان نزدیکم شد. تا چهره اش رو دیدم دوباره همه چیز مثل وقتی شد که داشتم صدای همه رو از پشت اون پرده های ضخیم میشنیدم. مبهم. همینطور بهم نزدیک و نزدیک تر شد. قلبم تندتر زد. دستش رو که بهم نزدیک کرد، ترسیدم. دیگه مطمئن شدم که میخواد دستش رو بذاره رو صورتم. تا دستش به صورتم برسه وجودم آتش گرفت و قلبم داشت از قفسه سینه ام میزد بیرون. دستش که به صورتم خورد ، همه چیز آروم شد. آروم آروم. انگار که آب رو روی آتش ریختن. خیره شدم به صورتش. داشتم تمام خاطراتم رو مرور میکردم تا شاید یادم بیاد چرا این پیرزن اینقدر برام آشناست. نمیدونم اون به چی فکر میکرد که چمهاش خیس شده بود.هر چه قدر فکر کردم مثل همیشه چیزی یادم نیومد. از صداهای دوروبر فهمیدم همه از اینکه ناهارشون خراب شده ناراحت اند. اصلا برام مهم نبود. فقط داشتم به چهره مهربون اون خانم پیر نگاه میکردم. به خودم جرات دادم و دست هامو بردم سمت صورتم تا دسهاشو بگیرم. خیلی دستهاش گرم بود. دوباره آروم شدم. همینطور که داشتم به این فکر میکردم که این خانم کجای زندگی منه، صدای یه آهنگ پیچید توی خونه. خیلی بلن بود. خیلی سراسیمه شدم. به پیرزن نگاه کردم مه هنوز با آرامش داشت به من نگاه میکرد. صدای موسیقی بلند بلند تر شد. همه چیز تاریک شد. تازه فهمیدم کجام. ای کاش اون خانم رو میشناختم و بعد ... 

۹۲/۰۷/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی موحدی خو

نظرات  (۲)

سلام..
در کل خوب بود.. اما تجسم فضای داخل اتاق و میز و صندلی ها و راه پله سخته.. شایدم داستان مبهمه

عجب بی معرفتایی بودن(: تورو تنها گذاشته بودن ، پرده های اتاقم کشیده بودن ، تلویزیونم خاموش کرده بودن!!!
پاسخ:
سلام.
خیلی نامردن!
۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۹:۵۴ خیلی دور خیلی نزدیک
سلام خدا قوت

داستان خوبی بود... مشتاق تعلیق.اش شدم.... رو ویلچر و این حرف ها... موضوع موسیقی چی می خواست بگه...

پ.ن : حالا چرا پیرزن، نوه نمی شد... حس پیر شدن بهتر منتقل می شد... 

پ.ن2 : دست.رو بده به دستم !! 


پاسخ:
خب زنم بود دیگه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی