همین اول بگم که دلم خیلی برای کربلا تنگ شده.
برای سختی های طاقت فرساش که اگر نبود مقصدمان بهشت، هرگز یارای مقاومت در برابر هجمه اتفاقات به ظاهر ناگوار رو نداشتیم...
واقعا سفر سختی بود.
هر اتفاقی که فکر کنید افتاد برانمون. شب اول توی موکب که بودیم، بنا کردم به نوشتن تیتر خاطرات تا بعدا بتونم بنویسم، تقریبا یک ساعت طول کشید نوشتن این تیتر خاطرات! همین شد که کلا بیخیال شدم!
اومدم قرار بزارم که مجموعه خاطرات کربلا رو با یه سیر زمانی بذارم ولی دیدم از این پروژه های شکست خورده زیاد دارم، به همین دلیل از همین تریبون اعلام میکنم که هروقت شوروحال نوشتن درباره کربلا رو داشتم، حتمامینویسم...
کلا توی تمام مسیر، هر لحظه یه اتفاق غیر منتظره می افتاد. واقعا می افتاد ها، شوخی نمیکم. اصلا برای همین بود که بیخیال نوشتن شدم. چون خیلی زیاد بود. ولی کپسول این اتفاقات عجیبب و غریب، مربوط میشد به روز اول ما و رد شدنمون از مرز ایران و رفتن به خاک عراق.
بسم الله...
چندباری از سرمای هوا از خواب پربدم و به زور خودم رو جابه جا میکردم تا هم کمر درد ناشی از بد خوابیدنم رو صندلی کمی التیام پیدا کنه و هم از بالای صندلی بتونم باقی مسافرا رو ببینم که خوابن یا نه، آخه فهمیدن این مسئله یعنی اینکه به مقصد رسیدیم یا نه. همه خواب بودن و این یعنی دوباره میتونم بخوابم ولی هوا واقعا سرد بود و دوست نداشتم بخوابم. ولی خوابم میاومد و دوست داشتم بخوابم! به این میگن یه پارادوکس مزخرف! تو گیرودار این بودم که بخوابم یا نه، از شیشه بخار کرده اتوبوس یه توده نور چراغ دیدم. اصلا دوست نداشتم به این نتیجه برسم ولی این جبر زمان بود؛ رسیدیم به مرز مهران و باید پیاده میشدیم برای نماز صبح.
تا اتوبوس وایسه و بچه ها بیدار بشن، چند دقیقه طول کشید. راننده در عقب اتوبوس رو زده بود. باز بودن در عقب اتوبوس باعث میشد تا بدن هامون کم کم به هوای سرد بیرون عادت کنه. چنل لحظه جلوی در ایستادم تا سرما رو تو بدنم حل کنم. اصلا دوست نداشتم برم ولی مجبور بودم. بالاخره دلو زدم به دریا و پیاده شدم. روبروم یه پیاده رو بود و یه دیوار 2 متری فضای پشت اون رو از ما جدا کرده بود. از مسیر رفت و آمد مردم فهمیدم که کجا باید برم. خداروشکر. درست حدس زدم. وقتی اون دیوار تموم شد و پشتش رو دیدم، فهمید اونجا مصلای شهر مهران و با مرز نیم ساعتی فاصله داریم. مصلا یه فضای بزرگ بود که برای وضو گرفتن باید 200 متری راه میرفتیم. مسجد هم نزدیک اونجا بود. یه آب سردکن بزرگ اونجا بود که عده ایی سرمای بیشتر رو ترجیح داده بودن به راه رفتن بیشتر. همونجا وضو میگرفتن و وسط اون فضا بزرگ نماز میخوندن. رفتم به سمت دستشویی. پشیمون شدم و وضو گرفتم و رفتم به سمت مسجد. در ورودی مسجد ازدحام بود. چون فقط یه لنگه در باز بود مردم هم میخواستن برن و هم بیان و طبعا این اتفاق نمافتاد مگر اینکه به نفر روبرویی اجازه رفتن بدیم به جای این هردو زور بزنیم تا از در رد بشیم، و متاستفانه اغلب راه دوم رو انتخاب میکردن! داخل مسجد که شدم دیدم تقریبا 70 درصد مسجد رو مسافرایی گرفتن که از سرمای بیرون به اینجا پناه آورده بودن. اول ناراحت شدم و با خودم گفتم چه آدم های بی ملاحظه ایی. مگه نمیبینن که اینجا مسجدو مردم میخوان نماز بخونن و جا ندارن. ولی بعدش کمی حق دادم بهشون بابت این کار...
نماز رو خوندم سریع برگشتم سمت اتوبوس. وقتی وارد اتوبوس شدم و اقعا گرم بود، آخه از سرمای بیرون اومده بود. حالا دوست داشتم بخوابم. واقعا دوست داشتم بخوابم ولی گویا رفقا دوست نداشتن! هرچی گذشت نتونستم حق بدم بهشون بابت این کار! آخه من خوابم میاد...
بعد از اینکه همه اومدن یکی از دوستان تقریبا با ده دقیقه تاخیر اومد. خیلی هم آروم و رمانتیک حرکت میکرد موقع اومدن. تقریبا همه اعصابشون خرد شده بود.
به هر داستانی بود به مرز رسیدیم. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، هوا روشن شده بود و نژادعلی صبحونه ها رو پخش کرد. نژادعلی مسئول اتوبوس ما بود.